ما مَردها
خیلی پَستیم!

ما مردها خیلی پستیم. بخدا راست میگم. بهمین
دلیل منی که سعی می‌کنم اصول و قواعد نگارش رو در
حد کوره سواد خودم رعایت کنم بعد از تموم شدن جمله
اول علامت تعجب نذاشتم چون به این گفته‌ام اعتقاد
دارم. بله ما مردها خیلی پستیم.
بعد از اینکه
زنی ( عمدتاً ) در اثر برافروخته شدن احساسات
شَـ.هـ.و.ا.نی مردی که خب حکم همسری رو براش ایفا
می‌کنه و در اثر یه فرایند احتمالاً غیر لذتبخش و
یکطرفه و بطور ناخواسته، حامله میشه، از همون
روزهای اول، مشکلات و مصائب و بدبختی‌هاش هم شروع
میشه. شروع که نه، بلکه یه مشکل به مشکلاتِ قبلی‌ش
اضافه میشه. حمل پسر کاکل زری که قراره بزودی گلی
بزنه به سر خونه و زندگی‌ش، پسری که از همون
ماه‌های دوم و سوم، ماهیّت اصلی خودش رو نشون میده
و شروع به لگد زدن به شکم زن نگون‌بختی که البته
بعدها می‌فهمه مادرشه، میکنه و بعد از طی نُه ماه
سخت و طاقت‌فرسا سرانجام آقازاده پا به عرصه جهان
میذاره. احتمالاً شروع چنین فرایندی بواسطه‌
خواسته‌ی نامعقول و یکطرفه‌ مردی بوده که فقط
خواسته آبی بریزه به آتیش شـ.هـ.و.تـ.ش و همین
باعث میشه زنی کم سن و سال، نام مادر رو بخودش
وصله پینه کنه و دامنه حرکات زندگی‌ش محدودتر از
قبل بشه. ما مردها خیلی پستیم.
پس از طی فرایند
پُر فراز و نشیب کودکی و بعد از اینکه تا مدتها در
اَن و گـُه خودمون غوطه‌ور بودیم و اگر نبود وجود
نازنینِ مادر، در همون روزها و ماه‌های اول زندگی
به تموم بیماریهای مسری و غیر مسری و بیماریهای
مشترکِ دام و طیور گرفتار می‌شدیم و مجبور بودیم
مابقی عمر رو با انواع قارچ‌ها و میکروب‌ها و
ویروس‌ها و انگل‌ها، همزیستی مسالمت‌آمیز داشته
باشیم، کمی جون می‌گیریم. طاعون و وبا و حصبه و
قانقاریا و اسهال و استفراغ، می‌تونست هدایای
نفیسی باشه از جانب طبیعتِ خشن ولی باز این مادر
بود که در مقابله همه‌ی این بلایا یه تنه ایستادگی
کرد. در حالیکه مادر دنبال زدن واکسن‌های آبله و
کزاز و سه گانه و منیژیت و فلج اطفال و چندی بعد
در پی رتق و فتق امور مدرسه و کلاس و کتاب و رپوش
و سر و کله زدن با ناظم و مدیر و معلم بود در همون
روز و شبها مرد خونه یا نبود و یا خُرخُرَش چنون
سقف فلک رو میشکافت که گویی خرسی در خونه بیتوته
کرده. تازه این در شرایطی بود که سَر مرد جای دیگه
و توی بغل دیگه‌ای گرم نبود. زن و بچه دوست بود و
اهل خونه و خانواده. خلاصه که همین جوری شد که
بابا اصلاً نفهمید کی صبح و کی پسر کاکل زری، بزرگ
شد. صبح‌ها توقع داشت پیرهنش شسته و اتو شلوارش
چاک کـ.و.ن خانم منشی اداره‌شون رو پاره کنه و شب
که میومد خونه باید همه چیز مرتب و منظم و خورشتِ
قرمه‌سبزی جا افتاده با ماست و سبزی تازه سر سفره
آماده باشه و ما که دیگه از مابقی جریان خبر
نداشتیم ولی احتمالاً بعد از شام هم باز این زن
خونه بود که باید به وظیفه‌ی مهم و اصلی زناشویی
خودش عمل می‌کرد و بدون رسیدن و تجربه کردن
ا.ر.گـ.ا.3م در آغوش مردی که دندونهای زرد و بوی
گندِ سیگار و جورابش حال آدم رو بهم میزد بخوابه
تا در یه فریند یکطرفه فقط کار مرد رو راه بندازه
و ... ما مردها خیلی پستیم.
به سن جوونی میرسم
و دست از سر بابای خونواده که ظاهراً مهم‌ترین
کارش رو همون شب کذایی لقاح انجام داد و گویا دیگه
بعد از اون هیچ وظیفه‌ی‌ دیگه‌ایی به عهده نداشت
برمی‌داریم و سیر بزرگ شدن پسر رو دنبال می‌کنیم
که قطعاً قراره اونهم یه پـُخی بشه مثل همون بابای
زحمتکش‌ش! به دوران خوش جوونی میرسیم. پشت لبی سبز
شده و زیر بغلی جوونه زده و به خیال خودمون حالا
دیگه اونقدر شاش‌مون کف کرده که فرقش با آبجو مشخص
بشه. در پی رفت و اومد با نسرین خانم، همسایه
دیوار به دیواری که شوهرش چند سال پیش در اثر یه
تصادف فوت کرده بود و دیگه بقول مامان، خونه‌یکی
شده بودیم، توی یه ظهر زمستونی که آیدا، دختر
نسرین خانم برامون آش نذری میاره حس می‌کنیم چقدر
آیدا رو دوست داریم! عشق افلاطونی همراه با همون
ظرف چینی آش‌رشته پایه‌گذاری میشه. مطمئن هستیم
آیدا همه زندگی‌مون خواهد شد. با خودمون عهد
می‌بندیم که آیدا رو با تموم جهانِ هستی هم عوض
نخواهیم کرد.
دیر زمانی نمی‌گذره منی که تا قبل
از ورودِ اون آش‌رشته‌ی نذری فرق بین دختر با زن و
دوشیزه با خانم رو نمی‌دونستم ظرف دو ماه چنان در
مکتب عشق اُستاد میشم که دَم‌دَمای اواسط اسفند
توی یه عصر سرد بارونی به آیدا میگم:
ببین
آیدا، من با خودم خیلی فکر کردم. تو دختر خیلی
خوبی هستی. من به درد تو نمی‌خورم. من نمی‌تونم تو
رو خوشبخت کنم. اینجوری تو هم حیف میشی! تو میتونی
زندگی بهتری داشته باشی. تو باید با کسی ازدواج
کنی که خوشبختت کنه. من و تو نمی تونیم در کنار هم
به ...
این جمله‌ها برای همه‌‌ی ما آقایون آشنا
نیست؟! الان تک‌تک‌مون می‌تونیم بشماریم که
جمله‌های بالا رو فقط با عوض کردن اسم آیدا، توی
زندگی‌مون چند بار تکرار کردیم. تا من بخوام
پاراگراف بعدی رو بنویسم یه کمی با خودتون و
وجدان‌تون خلوت کنید ببینید تا حالا به چند نفر
گفتیم، تو تنها عشق من هستی و بعد از مدت زمان
کوتاهی و بعد از اینکه خیلی زود فهمیدیم مشترکات
همه‌ی زنها از گردن به پایین، یکی و یه شکل و تا
حدودی یه اندازه است، با استفاده از همین جمله‌ی
معروف و کلیشه‌ایی، آیدا و آیداهایی رو که قرار
بود با جهانِ هستی عوض نکنیم براحتی خوردن یه پفک
نمکی و اسمارتیز با دنیا و هستی و زمانه عوض
کردیم. یادتون اومد؟! بخاطر همینه که میگم، ما
مردها خیلی پستیم.
دوران پر تَنش جوونی رو
می‌گذرونیم و بدون قرار دادن هیچگونه خط قرمزی
برای خودمون و معیارها و عقاید و خواسته‌هامون،
دست به هر لیموی ترش و شیرینی میزنیم و در این راه
چنان باغبونِ ماهر و استادی می‌شیم که دیگه مطمئن
هستیم اگر بخواهیم می‌تونیم مادر فولاد زره رو هم
ظرف چند دقیقه بخوابونیم! همه‌ی زندگی رو فقط از
دریچه سوراخ ... کلفت و ستبر خودمون می‌بینیم.
دیگه نه به سفید شدن مو و خَم شدن کمر مامان فکر
می‌کنیم و نه به نسرین خانمی که قرار بود دومادش
بشیم و نه به آیدایی که رفت و زن یه معتادِ
عوضی‌تر از خودمون شد و حالا هم با یه بچه‌ی
دوساله از شوهرش طلاق گرفته و دوباره به همون خونه
و کوچه‌ی بچگی‌هاش برگشته. چی؟! آیدا متراکه کرده
و دوباره به همون کوچه و خونه برگشته؟! دوباره
سنسورهای پَستی‌مون حساس میشه.
از وقتی که
فهمیدیم آیدا متارکه کرده و از شوهرش جدا شده،
نمیدونیم چرا دوباره مثل همون دوران قبل، دوستش
داریم!!! دوباره حس می‌کنیم آیدا برامون شده همون
جهان هستی! خلاصه که دوران خوش جوونی رو چنون
بی‌رحمانه طی طریق می‌کنیم و به هر شاخه‌ایی چنگ
میزنیم که تا شعاع چند کیلومتری خونه و محل کارمون
هیچ موجودِ ماده‌ایی رو بدون لکه‌دار کردن باقی
نمیذاریم. به صرف جوونی همه چیزمون رو ول کردیم فی
اَمانِ الله. نه کنترل چشم‌مون رو داریم و نه زبون
و نه گوش و نه پایین و بالا و میان تنه‌مون رو.
مغرورانه و بی‌پروا می‌تازونیم. به صغیر و کبیر و
خونه‌دار و بچه‌دار و بیوه و متاهل رحم نمی‌کنیم.‌
هنوز هم اعتقاد ندارید که ما مردها خیلی
پستیم؟!
پسر کاکل زری که روزی قرار بود بزرگ
بشه و دسته گلی بزنه به سر ننه و باباش، غیر از
جفتک‌های دائمی و خواسته‌های بجا و بیجای مداوم و
گاه و بیگاه و از بین بردن قسمت عمده‌ایی از آبروی
چند ساله خونواده و بی‌احترامی به مادر پیر و
سالخورده، نیمی از زندگی خود رو سپری کرده ولی خب
تا حالا غیر از ریدن و زیارت هر تن و بدنی،
نتونسته کار مهم دیگه‌‌ایی انجام بده البته حالا
دیگه بزرگ شده و خواسته‌هاش هم بزرگ شده. روال
زندگی و باورها و سنّت‌های غلط، همه دست به دست هم
میدن تا پسرک ازدواج کنه. نداشتن کار و عدم
مسئولیت و خوردن و خوابیدن تا لنگِ ظهر رو کاری
نداریم که خود داستانی داره مفصل. دختری که با کلی
آمال و آرزو بخونه شوهر میاد تا زندگی مشترک رو
تجربه کنه با مردی روبرو میشه که انگاری توی اون
مُخش پهن گوسفند دود کردند. دیوی د.یـ.و.ث در لباس
آدمی. بواسطه تفکری پوسیده و بنا به باورهای غلط و
برای راحتی و مانور خودش توی فردا و آتی، زن رو
کنیز و کلفتی بیش نمی‌بینه. انسان مفلوکی که نباید
هیچ وقت طعم استقلال و آزادی رو بچشه.
یه زن
بگیر تا اونجوری که دوست داری بارش بیاری! زن باید
از لحاظ فرهنگی و خونوادگی و سواد پایین‌تر از مرد
باشه! زن اگه درآمد داشته باشه دُم درمیاره! بعد
از ازدواج دیگه نذار زنت بره دانشگاه! به زن جماعت
نباید رو داد! گربه رو باید دم حجله کشت! و ...
اینها جملات آشنایی براتون نیست؟!
تموم اون شور
و حرارت، فقط مختص به همون ماه‌های اولیه زندگیست
که تجربه و تن و بدن جدیدی محسوب میشه. از اینجا
به بعد یه داستان تکراری شروع میشه. در حالیکه زنِ
خونه خیلی زود به منزل و مادر بچه‌ها تبدیل میشه،
سر مرد به آخور دیگه‌ایی گرم میشه. حتماً میدونید
که چی میگم؟! حواس‌تون هست که در رابطه با کدوم
آخور و طویله‌ایی صحبت می‌کنم؟! اینبار مرد، پسرک
کاکل زری که قرار بود خونه‌ایی رو با حضورش رنگ و
لعاب بده، نوجونی که اولین عشقش، آیدا دختر
همسایه‌شون بود، جوونی که چندی بعد حتی به نسرین
خانمی که جای مادر خودش هم بود چشم طمع داشت،
همونی که تموم اون سالها رو چون یابویی چموش جفتک
انداخت، هر روز عاشق این و اون شد امروز در کنار
همسر خودش نوکی هم به سر و کله‌ی مرغ‌های دیگه
میزنه. در حالیکه با همسرش هم‌آغ.وشه ولی ذهنش
همراه و همگام با زن دیگه‌ایی هستش. توی بغل
دیگه‌ایی خوابیده ... هم جسمی و هم روحی و روانی.
مگه میشه؟! آره میشه. میشه که توی یه تختخواب و
بغل زنی باشی ولی روح و روانت توی آغوش زن همسایه
پرواز کنه. هر شب با شوق خانم همکارت شب رو به صبح
برسونی. خیانت که نباید حتماً فیزیکی و جسمی باشه.
کمااینکه خیانت رو، هم بصورت فیزیکی، هم بصورت
جسمی و هم بصورت ذهنی انجام دادیم. انجام میدیم.
انجام خواهیم داد چرا که ما مردها خیلی
پستیم.
امروز و دیروز و فردا و هر روز، شاهد
جفتک‌زدنهای مداوم خودمون هستیم. مردانی هستیم که
همه چیز رو برای خودمون می‌خواهیم. تفکر غلط سنتی
هنوز توی مخ و مخچه و قلب و بصل‌النخاع و
هیپوتالاموس و لای لنگ خیلی از ما مردها ریشه
داره. در حالیکه همسر و خواهر و دختر خودمون رو
توی صندوقچه و لای زرورق می‌پوشونیم تا آفتاب
مهتاب رخ‌شون رو نبینه توی شبانه‌روز و جلوی آفتاب
و وسط مهتاب، هر کاری رو برای خودمون مجاز
میدونیم.
توی تاکسی خودمون رو چنون ولو می‌کنیم
روی خانمی که بغل دست‌مون نشسته که پنداری مادرزاد
به مرض صرع و لقوه دچاریم. در حالیکه خودمون رو
بخواب زدیم، پاهامون رو بهش میمالیم اگه چیزی نگه
این اجازه رو به خودمون میدیم که با دست‌مون رونش
رو هم ناز و نوازش و اندازه بزنیم. بغیر از حریم
نوامیس خودمون دیگه بقیه خانم‌های توی اجتماع رو
به چشم ... نیاز به گفتن نیست!
اونجایی که توی
خیابون برای هر دختر و دوشیزه و بانو و خانم توی
دامنه سنی 15 تا 75 سال بوق میزنیم، جــُون‌های
چندش‌آور میگیم، متلک‌های جنسی و غیرجنسی می‌گیم و
با سر انگشت‌های تیز و هیزمون تموم تن و بدن‌شون
رو سرچ می‌کنیم خودش بخوبی نشون‌دهنده اینه که
نگاه‌مون به زن‌های جامعه چگونه است. همونهایی که
قرار بوده از دامنش به معراج بریم ولی گویا ماها
فقط چشم به وسط دامن دوختیم! اونجایی که با نگاه
هرزه‌مون هر تن و بدنی رو مثل اشعه‌ی مادون قرمز و
ماوراء‌بنفش اِسکن می‌کنیم، اونجایی که با هر
خنده‌ی همکار خانوم‌مون اَنگ هرزه‌گی رو بهش
میزنیم. اونجایی که به محض اینکه می‌فهمیم خانم
همسایه، همکار بغل دستی‌مون، معلم بچه‌مون، پرستار
بابای مریض‌مون توی بیمارستان، همکلاسی
دانشگاه‌مون، از شوهرش جدا شده و داره تنها زندگی
می‌کنه بخودمون این اجازه رو میدیم که هر غلطی
می‌خواهیم بکنیم و هر جوری که دوست داریم به اون
زن و زندگی و حریم شخصی‌ش تجاوز بکنیم، احتمالاً!
نشون‌دهنده اینه که ما مردها خیلی
پستیم.
متاسفانه سواد و تحصیل و محل سکونت و
نوع کار و لباس و غذایی که ما مردها می‌خوریم خیلی
توی نگاه و نگرش‌مون در رابطه با این موضوع تاثیر
نداره. پَستی برای هر کسی یه درجه و یه طبقه و یه
قیمتی داره. کارگر ساختمونی توی همون نیم طبقه‌ی
پاگرد اولِ یه خونه تَه نازی‌‌آباد خودش رو بدون
هیچ بها و قیمتی وا میده و پستی‌ش رو عیان میکنه و
وقتی داره استنبولی پُر از گچ و سیمان رو از توی
راه‌پله‌ها میبره بالا، خودش رو میماله به دختر
15-16 ساله‌ایی که خسته از مدرسه رسیده تا برای
همیشه یه خاطره وحشتناک از مردها توی ذهن دختر
باقی بذاره. من مهندسی که کـ.ـو.ن عالم و آدم رو
پاره کردم و ظاهر خیلی شیک و متشخص و موجه‌ایی
دارم و توی هر مهمونی دو دست دو دست کت و شلوارهای
هاکوپیان و تُرک و ایتالیایی تنم می‌کنم و کرواتم
همیشه باید با رنگ شورت و جوراب و پیرهنم ست باشه،
توی طبقه‌ی پنجم یه خونه خیلی باکلاس توی شهرک
غرب، در حالیکه گیلاس مشروب و سیگار وینستون
دست‌مه، خودم رو وا میدم و به بهونه رسوندن یکی از
دوست‌های عروس خانم، خودم رو هَوار و پستی‌م رو
همون نصفه شبی نشون میدم و آقای پرفسور و رئیس
فلان بیمارستان هم توی کمیسون‌های تخصصی یه
یادداشت کوچیک می‌‌نویسه و میده به خانم دکتری که
دو ماهه از همسرش جدا شده که اتفاقاً از دوستان
بسیار نزدیک وقدیمی پرفسور هم بوده و حالا پرفسور
این حق رو بخودش میده که چون زن و بچه‌ش خارج از
ایران زندگی می‌کنند و حالا هم خانم دکتر تنهاست،
بنابراین اونهایی که سالها رفت‌و‌آمد خانوادگی
داشتند حالا دیگه می‌‌تونه اینبار به تنهایی، خانم
دکتر رو برای صرف شام و اگر هم زورش برسه خواب!
دعوت کنه